علی علی 10 سالگیت مبارک

علی کوچولوی مامان و بابا

اولین غذای کمکی

 به خاطر اینکه شما یکم شیکمو تشریف داری و احساس کردم آمادگی غذا خوردن و داری ,غذای کمکی رو شروع کردیم و توام بسیار استقبال کردی (خدا کنه بعدا هم اینقد علاقه داشته باشی به غذا)از لعاب برنج شروع کردیم و برای اینکه رقیق ترش کنم شیر خودمم میریزم توش و با اینکه شیرینش نمیکنم تو خیلی دوس داری و تا یه ذره بین گذاشتن قاشق توی دهنت فاصله میافته شروع میکنی به غر زدن و گریه کردن( شیکمو مامانی دیگه ) فعلا روزی یه بار بهت غذای کمکی میدم ,وقتی شش ماهت پر شد سوپ و شروع میکنیم,البته بهت آب سیب و گلابیم میدم ,که دیگه فک کنم لازم نباشه بگم چقد دوس داری   اینم فرنی شما          &...
30 مهر 1393

بالاخره تو نشستی

* آخرم من حریف تو نشدم و تو نشستی (البته اولین باری که نشستی 3 مهر بود),همه غر میزنن که زوده ولی چیکار کنم ,خیلی دوست داری بشینی ,تا میخوابونمت شروع میکنی به غر زدن و بعد که بلندت میکنم تا بشینی  نیشت تا بنا گوش باز میشه ,تا اونجایی که بشه سعی میکنم نذارم بشینی ولی اگه حریف تو فسقلی  بشم اینم از مراسم شکلات ریختن روی سر علی جون (مامانی اعظم میگه روی سر  بچه ای که تازه میشینه  باید شکلات بریزی,ماام ریختیم ,توام که حسابی کیف کردی )                                  ...
24 مهر 1393

عید قدیر مبارک

عید همه دوستان مبارک                       همیشه دوست داشتم اگه خدا یه پسر بهم داد اسمشو بذارم علی,از اونجایی که خدا خیلی دوسم داشت این لطف و بهم کرد و من الان یه علی کوچولو دارم ,خدایا با هیچ زبونی نمیتونم ازت تشکر کنم                        من قربون خودت و اسم قشنگت برم مامان         ...
21 مهر 1393

عکسای پنج ماهگی

اینم گل پسر پنج ماهمون       مامان ژستم خوبه اااااااااااااا اون دیگه چیه   موقع عکس انداختن تا ازت غافل میشدم غلت میزدی   من قربون خودتو اون عینکتو ,اون چشمه همیشه جوشانت برم     انشالله همیشه گل خنده روی لبات باشه عشقم ...
10 مهر 1393

شیطونیای پسرم

*عزیزدلم چند روز یاد گرفتی با زبونت صدادر بیاری .کلیم ذوق میکنی .صبحها که سر حالی بیشتر اینکارو انجام میدی   ,وقتی اینجوری میکنی دلم میخواد بخورمت               **روز پنج شنبه (3مهر ) خونه مامان جون بودیم .تو داشتی با مامان جون بازی میکردی ،مامانجون نشوندت روی زمین ،یه لحظه که دستاشو ازت جدا کرد دیدم نیافتادی ،برای اینکه تعادلتو حفظ کنی دستتو گرفته بودی به پاهات، خیلی بامزه بود ،از اونروزم همش دوست داری بشینی ،اما مامانی حالا خیلی زوده به کمرت فشار میاد ،از الان بشینی لابد ماه دیگه ام میخوای راه بری    ،نسرین جون میخندید و میگفت فک کن علی با این ...
8 مهر 1393

اولین چیزی که علی خواست

*سه شنبه هفته پیش برای خرید رفتیم همدان ,مریم و حدیث جونم باهامون اومدن ,مامان گفت که تو رو نبرم ,میگفت هم تو اذیت میشی هم خودمون ,ولی ترسیدم دیر بیایمو تو اذیت بشی ,(البته اگه راستشو بخوای خودم بیشتز اذیت مشم ,آخه من به تو وابسته ترم ,وقتی تو رو با خودم نمی برم ,همش دلم شور میزنه و مجبورم همش زنگ بزنم بپرسم گریه نمیکنه ,اذیت نکرده و....) اینقد پسر خوبی بوووووووودی که نگو ,کالسکتو با خودمون بردیم ,همه حواست به اطراف و مردم و مغازه ها بود ,توی ماشینم که از دو طرف خواب بودی (خوبه به خودم رفتی ,بابایی که اصلا توی ماشین نمی خوابه)توی بازار که بودیم یکی از این بچه ها ی دست فروش که بادکنک میفروخت ,اومد و یه بادکنک داد دستت ,مگه...
3 مهر 1393
1